جایی ک اخرای شب گره کوری میخورد به گذشته نامعلوم فراموش شده
تجربه تقریبا تکراری ای ست ولی هربار قدم بعدی فراموشم میشود؛قدم بعدی ای ک نامعلوم تر از گذشته به نظر میرسد
چشم های براق دردناک غصه از حمله سهمناک خواب در امان نمی ماند
محو ناکجا اباد میشود
محو میشوم
زمان معنی خود را از دست میدهد
مکان دوباره نامفهوم میشود
دوباره همان حالت قبلی ؛انعکاس نفس های گرم در ان سرما مبهم و غلیظ ب خودمم برمیگردد
محبوس شده در فضای محدودی ک هر لحظه تنگ تر میشود
گرما ی عجیبی دارد
قوسی ک دور گردنم گره خورده سعی میکند مرا هر لحظه بیش از پیش در خود بکشاند
هیچ تلاشی برای رهایی نمیکنم؛خودم را به دست این اتفاق عجیب و تکراری و مرموز میسپارم
برجستگی استخوان ترقوه که حس میشود
مطمئن شدم رهاورد این شب ظالم ست
همان تکراری دردناک
وقتی از مرز غصه رد میشدم خبرش در روح نامعرفت دورت نقش بست
اما تو از کجا میدانستی حلقه اغوشش گرمت دوایاین درد ست
تو هدیه ی یک رویای غیر واقعی یک غصه واقعی بودی
درباره این سایت